بدون عنوان
تماشای تلویزیون
گاهی وقت ها تو رو تو روروئکت میذاشتیمت جلوی تلویزیون واسه اینکه برنامه کودک نگاه کنی اینقدر جذب تلویزیون میشدی که اگه کسی صدات میکرد اصلاً توجهی به حرفاشون نمیکردی. ...
نویسنده :
مامان و بابا
14:35
اولین عید نازنین
امسال عید همراه بابابزرگ,مامان بزرگ رفته بودیم مناطق عملیاتی پیش شهدای گمنام برای اینکه تورو نذر اونا کردیم, حالا میخوام بگم کجاها رفتی:مرقد امام,قم,اندیمشک سر قبر شهدا, شوش حرم دانیال نبی, فتح المبین,فکه,خرمشهر, هویزه,طلایه, شلمچه, حورالعظیم,چزابه ,دهلاویه,اروند کنار, آبادان,اهواز حرم علی بن مهزیار. آبادان که رفتیم هوا خیلی گرم بود,تو هم که خیلی گرمایی بودی گریه میکردی... وقتی مارو کلافه میکردی ما هم لباساتو از تنت در می آوردیم تو هم بلافاصل...
نویسنده :
مامان و بابا
14:12
اولین 13بدر
سلام به دختر گلم. میخام خاطره اولین 13بدرترو برات تعریف کنم. امسال اولین 13بدرت رفتیم قائمشهر خونه ی خاله کبری شب اونجا خوابیدیم ,صبح عمو علی بعد نماز رفت سر کار چون نگهبان شرکت بود بخاطر همین اجازه ی مرخصی نداشت , ما هم که خواستیم روز 13بدر به عمو علی تو شرکت بد نگذره به همراه خاله کبری ونرجس رفتیم شرکت عمو. صبح دیر راه افتادیم بخاطر همین تو ترافیک موندیم ودیر رسیدیم,عمو با دیدن ما خیلی خوشحال شد. بعد خوردن صبحانه آقایون مشغول بازی شدن وخانوما در تدارک ناهار, بعد خوردن ناهار وکمی استراحت به اتفاق خاله نرجس,دایی امیر, بابا ومن بردیمت جنگل کلی عکسهای جور واجور گرفتیم. خیلی خوش گذشت. ...
نویسنده :
مامان و بابا
18:07
مدل خواب نازنین فاطمه
دتر من ,اینقدر بد میخوابیدی که توی خواب دور خودت میگشتی ...
نویسنده :
مامان و بابا
1:55
روز بعد تولدت
روز بعد تولدت که از بیمارستان مرخص شدی بردیمت درمانگاه بابل برای واکسنت بعد که آوردیمت خونه اون شب تا صبح گریه کردی اون شب نمی دونستیم گریت برا چیه چند روز بعد که دوخمر خوبی شدی و گریت کم شد فهمیدیم که اون شب بخاطره گرمای بیش از حد خونه بود که گریه میکردی ...
نویسنده :
مامان و بابا
17:47
روز تولدت
عزیزم اون لحظه ای که به دنیا اومدیبه خاطر بیهوشی مامان بیحال شدی از ساعت 13:10 گذاشتنت توی دستگاه تا ساعت چهار که آوردنت ببینن میتونی شیر بخوری یا نه,وقتی شروع به شیر خوردن کردی خوشحال شدیم و دوباره تا 5 صبح فردا تو دستگاه بودی و برای شیر خوردن چند بار آوردنت و از ساعت 5 به بعدلباستو پوشیدن و تورو آوردن تو اوتاق. ...
نویسنده :
مامان و بابا
20:40